پشت ويترين مغازه ايستاده بود . به کفشهاي پاره اش نگاه ميکرد. هزار و يک سوال از ذهنش ميگذشت
رويش را که برگرداند ، ميخکوب شد . مردي را روي صندلي چرخدار ديد که اصلا پا نداشت
شاد و خندان از جلوي مغازه گذشت و رفت
—————————————————————————-
زني مي رفت ، مردي او را ديد و دنبال او روان شد . زن پرسيد که چرا دنبال من مي آيي ؟
مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده اي ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من مي آيد ، برو و بر او عاشق شو .
مرد از آنجا برگشت و زني بدصورت ديد ، بسيار ناخوش گرديد و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتي ؟
زن گفت : تو راست نگفتي . اگر عاشق من بودي ، پيش ديگري چرا مي رفتي ؟
مرد شرمنده شد و رفت
—————————————————————————–
پسر بچه اي وارد بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست . پيشخدمت يك ليوان آب برايش آورد .
پسر بچه پرسيد : يك بستني ميوه اي چند است . پيشخدمت پاسخ داد : ۵۰ سنت .
پسر بچه دستش را در جيبش برد و شروع به شمردن كرد. بعد پرسيد:يك بستني ساده چند است ؟
در همين حال ، تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند و پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد: ۳۵ سنت.
پسر دوباره سكه هايش را شمرد و گفت : لطفأ يك بستني ساده؟ پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال كار خود رفت .
پسرك نيز پس از خوردن بستني پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتي پيشخدمت بازگشت از آنچه ديد شوكه شد .
آنجا در كنار ظرف خالي بستني، ۲ سكه ۵ سنتي و ۵ سكه ۱ سنتی گذاشته شده بود .
پسرک انعام دادن را به خوردن بستنی میوه ای ترجیح داده بود
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
،
،
:: برچسبها:
داستان کوتاه سه داستان کوتاه عبور,
داستان سه داستان کوتاه عبور,
داستانک سه داستان کوتاه عبور,