ایستگاه
جزیره خیــال
داستان کوتاه طنز, مذهبی, سرکاری, عشقی و ...

عکسی جالب از جشنواره ی حامله ها این عکس برای ندیدن است! تبریک سال 92 بالا بردن اعتماد به نفس درود بر پیرمردی ... نمونه ژست برای شروع عکاسی بهتر از آقایان چطور از رعد و برق عکاسی کنیم؟ یک تمرین ساده برای تقویت چشم عکاسی ۱۰ نکته عکاسی در آتلیه برای داشتن پرتره ای جذاب تر خسرو شكيبايي گذری به دنیای زیبای پرندگان تصاویری از هواپیماهای جنگنده ایران تلویزیون ۹۰ اینچی شارپ + عکس جدید ترین و جالب ترین کپی برداری چینی ها از یک لامبورگینی! مطلب خواندنی / دشمنی عجیب و غریب یک کلاغ با یک پیرزن ! عکس/ دریاچه ی بسیار زیبا و پنج رنگ لحظه تولد حشره پس از شش ماه انتظار/برندگان جايزه تصاوير برتر علمي «اويركا 2012» معرفي شدند کاریکاتور | افزایش قیمت خودرو کاریکاتور | طرح 3-3-3-3 ادامه 6-3-3 در مدارس است کاریکاتور / راز بقا ... ! بهترین ورزش‌ ها برای افزایش متابولیسم چند نکته ورزش چه فوایدی برای افراد مسن دارد؟ دستورالعملی برای خواب عکس تامل برانگیز ورزشی آن نقطه که زیر باء بسم الله است جیبهای دلم را می گردم گفتم شبی به مهدی چه انتظار عجیبی... یک حدیث از حضرت زهرا (سلام الله علیها) چشم بادومی اشتباه است چه زیبا! گفتم دوستت دارم ! میدونم نشنیدی از من یه بار بگم دوسِت دارم نانوا هم جوش شیرین میزند یا مهدی من که نباشم


ایستگاه

چند ماهی بود نامزد شده بودند پسر خوبی بود لاغر اندام بلند قد با صورتی زیبا و باوجودی پر از محبت و گرمای خالص زندگی .ولی هنوزاون نتونسته بوداونطوری که باید بهش نزدیک بشه وهمیشه یه جوری ازش فراری بود .خودش هم نمیدونست چرا؟شاید بخاطر اعتقادات شدید مذهبی مادرش ویا سخت گیری های پدرش ویا موعظه های بی پایان کشیش .اما هر چی بود مثل یک حباب نامریی بینشان فاصله انداخته بود تا اینکه ارتش تمام جوانان را برای سربازی فراخواند.جنگ جهانی دوم شروع شده بود.همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد وقتی بخودش اومد که داشت تو ایستگاه قطار براش دست تکون میداد قبل از اینکه قطار کاملا از ایستگاه دور بشه سرش رو از پنجره قطار بیرون اورد و با همون زیبایی معصومانش داد زد قول بده منتظرم بمونی برمیگردم .هفته های اول معمولی و مثل قبل بود اما کم کم روزا شروع کرد به کش اومدن و یواش یواش تلخ شدن.یه بی قراری و پریشونی و نگرانی سراغش اومده بود انگار چیزی رو گم کرده بود.اخبار جنگ هر روز وحشتناک تر میشد و خبرهای بدی از جبهه ها میرسید.و این غصه هاش رو بیشتر میکرد.پدرش نوشتن هر نامه ای رو برای هر دو تاشون ممنوع کرده بود چون به نظر پدرش مخالف اعتقادات دینیشان بود.تا اینکه اونروز نحس فرارسید.از طرف ارتش یه تاج گل فرستادن به همراه یک مدال شجاعت واینکه تو یک عملیات مردانه در راه وطنش کشته شده .و ابراز تاسف از اینکه هم قطارهاش نتونستند جسدش رو برگردوند.یه چیزی تو وجودش شکست ارام بی صدا.سعی کرد تحمل بکنه.اما روزی که وسایلش رو بهش تحویل دادن یه بسته توش پیدا کرد که توش دهها نامه نوشته شده اما پست نشده بود همشون رو خوند صدها بار و عاشقانه گریست و عاشقانه شکست .در پایان تمام نامه ها قول داده بود بر گرده و شجاعت بخرج بده و اونو جلوی همه عاشقانه صدها بار ببوسه.از این موضوع 60 سال گذشته اما هنوزم هر روز یک پیرزن سالخورده هر روز ساعت ها تو ایستگاه قطار منتظر برگشتن قطاریه که نامزد اونو از جبهه برگردونه جوانک زیبایی که عاشقانه دوستش داشته تا اونو صدها بار جلوی همه ببوسه.

نویسنده سعید گلدست تقدیم به عشق زندگیم ملیحه



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ایستگاه, داستان ایستگاه, داستانک ایستگاه,

نویسنده : ویروس تاریخ : 1 / 9



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به جزیره خیــال مي باشد.