امتحان عشق
جزیره خیــال
داستان کوتاه طنز, مذهبی, سرکاری, عشقی و ...

عکسی جالب از جشنواره ی حامله ها این عکس برای ندیدن است! تبریک سال 92 بالا بردن اعتماد به نفس درود بر پیرمردی ... نمونه ژست برای شروع عکاسی بهتر از آقایان چطور از رعد و برق عکاسی کنیم؟ یک تمرین ساده برای تقویت چشم عکاسی ۱۰ نکته عکاسی در آتلیه برای داشتن پرتره ای جذاب تر خسرو شكيبايي گذری به دنیای زیبای پرندگان تصاویری از هواپیماهای جنگنده ایران تلویزیون ۹۰ اینچی شارپ + عکس جدید ترین و جالب ترین کپی برداری چینی ها از یک لامبورگینی! مطلب خواندنی / دشمنی عجیب و غریب یک کلاغ با یک پیرزن ! عکس/ دریاچه ی بسیار زیبا و پنج رنگ لحظه تولد حشره پس از شش ماه انتظار/برندگان جايزه تصاوير برتر علمي «اويركا 2012» معرفي شدند کاریکاتور | افزایش قیمت خودرو کاریکاتور | طرح 3-3-3-3 ادامه 6-3-3 در مدارس است کاریکاتور / راز بقا ... ! بهترین ورزش‌ ها برای افزایش متابولیسم چند نکته ورزش چه فوایدی برای افراد مسن دارد؟ دستورالعملی برای خواب عکس تامل برانگیز ورزشی آن نقطه که زیر باء بسم الله است جیبهای دلم را می گردم گفتم شبی به مهدی چه انتظار عجیبی... یک حدیث از حضرت زهرا (سلام الله علیها) چشم بادومی اشتباه است چه زیبا! گفتم دوستت دارم ! میدونم نشنیدی از من یه بار بگم دوسِت دارم نانوا هم جوش شیرین میزند یا مهدی من که نباشم


امتحان عشق
” جان بلاکارد ” از روی نیمکت برخاست ، لباس ارتشی خود را مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت ، دختری با یک گل سرخ ! از سیزده ماه پیش بود كه دلبستگی اش به او آغاز شده بود .
از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و محسور یافت اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد ، دست خطی لطیف از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت . در صفحه اول ” جان ” توانست نام صاحب کتاب را بیابد ” دوشیزه هالیس می نل ” با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند .
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری به او بپردازد . روز بعد ” جان ” سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .
در طول یک سال و یک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند ، هر نامه همچون دانه ای بود که برخاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق بود كه شروع به جوانه زدن می کرد .
 
” جان ” درخواست عکس کرد ، ولی با مخالفت ” میس هالیس ” رو به رو شد ، به نظر ” هالیس ” اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . وقتی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرا رسید آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند ؛ 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک ، ” هالیس ” نوشته بود ” تو مرا خواهی شناخت ” از روی گل رز سرخی که روی کلاهم خواهم گذاشت . بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر ” جان ” دنبال دختری می گشت که قلبش را خیلی دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان ” جان ” بشنوید :
زن جوانی داشت به سمت من می آمد ، بلند قامت و خوش اندام ، موهای طلائی اش در حلقه های زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود ، چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او گام برداشتم ، کاملا بدون توجه به این که او نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد اندکی به او نزدیک شدم ، لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت : ” ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم ؟ “
بی اختیار یک گام به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود . زنی حدود 40 ساله با مو های خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود ، اندکی چاق بود ، مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند . دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که برسر دوراهی قرار گرفته ام ! از طرفی شوق تمنای عجیبی مرا به سمت دختر سبز پوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد .
او انجا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید همراه با چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم ! کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد ، از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود اما چیزی به دست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود ، دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که بر کلامم بود متحیر شدم ! من ” جان بلاکارد ” هستم و شما هم باید دوشیزه ” می نل ” باشید ، از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ، ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید ؟
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت : ” فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم ! ولی آن خانوم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست !
او گفت که این فقط یک امتحان است !
طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی با ظاهر بدون جذابیت پاسخ مثبت بدهید …


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه امتحان عشق, داستان امتحان عشق, داستانک امتحان عشق,

نویسنده : ویروس تاریخ : 29 / 8



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به جزیره خیــال مي باشد.