جزیره خیــال
داستان کوتاه طنز, مذهبی, سرکاری, عشقی و ...

عکسی جالب از جشنواره ی حامله ها این عکس برای ندیدن است! تبریک سال 92 بالا بردن اعتماد به نفس درود بر پیرمردی ... نمونه ژست برای شروع عکاسی بهتر از آقایان چطور از رعد و برق عکاسی کنیم؟ یک تمرین ساده برای تقویت چشم عکاسی ۱۰ نکته عکاسی در آتلیه برای داشتن پرتره ای جذاب تر خسرو شكيبايي گذری به دنیای زیبای پرندگان تصاویری از هواپیماهای جنگنده ایران تلویزیون ۹۰ اینچی شارپ + عکس جدید ترین و جالب ترین کپی برداری چینی ها از یک لامبورگینی! مطلب خواندنی / دشمنی عجیب و غریب یک کلاغ با یک پیرزن ! عکس/ دریاچه ی بسیار زیبا و پنج رنگ لحظه تولد حشره پس از شش ماه انتظار/برندگان جايزه تصاوير برتر علمي «اويركا 2012» معرفي شدند کاریکاتور | افزایش قیمت خودرو کاریکاتور | طرح 3-3-3-3 ادامه 6-3-3 در مدارس است کاریکاتور / راز بقا ... ! بهترین ورزش‌ ها برای افزایش متابولیسم چند نکته ورزش چه فوایدی برای افراد مسن دارد؟ دستورالعملی برای خواب عکس تامل برانگیز ورزشی آن نقطه که زیر باء بسم الله است جیبهای دلم را می گردم گفتم شبی به مهدی چه انتظار عجیبی... یک حدیث از حضرت زهرا (سلام الله علیها) چشم بادومی اشتباه است چه زیبا! گفتم دوستت دارم ! میدونم نشنیدی از من یه بار بگم دوسِت دارم نانوا هم جوش شیرین میزند یا مهدی من که نباشم


به بهانه اجلاس عدم تعهد ها و به یاد دلاور دوران جنگ

عصرایران ؛ جعفر محمدی – اجلاس عدم تعهد ، هر چند امروز به دلیل میزبانی کشورمان ، برای ایرانی ها اهمیت دارد اما پیش از این نیز ، یک بار  در کانون توجه مردم ایران قرار گرفته بود ، زمانی که قرار بود بغداد میزبان سران عدم تعهد باشد ، آن هم در بحبوحه جنگ ایران و عراق!
برای حکومت صدام حسین که در سوم خرداد 1361 ، خرمشهر را از دست داده و ضربه ای حیثیتی در جنگ و جهان خورده بود ، بسیار مهم بود که با میزبانی بزرگ ترین نهاد بین المللی بعد از سازمان ملل ، به ترمیم وجهه خود بپردازد.
از این رو ، بغداد خود را مهیای برگزاری اجلاس می کرد و این در حالی بود که ایران ، می کوشید با تبلیغ ناامن بودن پایتخت عراق به دلیل وضعیت جنگی ، مقامات کشورها را از سفر به عراق بازدارد و اجلاس بغداد را منتفی کند.
با این حال ، ماشین تبلیغاتی و سیاسی صدام که از پشتوانه قدرت های بزرگ هم برخوردار بود ، گوی سبقت را ربود و قرار شد اجلاس در بغداد تشکیل شود. عراقی ها ، ادعا می کردند که بغداد به حدی امن است که حتی یک پرنده هم بدون اجازه آنها نمی تواند در آسمانش پرواز کند. آنها حتی از مسوولان کشورهای عدم تعهد خواستند تا کارشناسان امنیتی خود را به بغداد بفرستند و از نزدیک شاهد امنیت مثال زدنی آن باشند!
زمان اجلاس نزدیک می شد و تلاش های ایران ثمر بخش نبود. همه در تهران به دنبال راهی برای ضربه زدن به دشمن بودند ؛ تا این که پیشنهادی محرمانه از وزارت خارجه به ریاست جمهوری رسید و خیلی زود مقدمات اجرایی کردنش در دستور کار مقامات عالی نظام قرار گرفت.

در نامه با تأکید بر اهمیت اجلاس ، تلاش های عراق در این باره و تصریح به این که اهمیت این موضوع از “خرمشهر” کمتر نیست ، آمده بود: “سرنوشت محل برگزاری کنفرانس را یک حرکت نظامی می تواند روشن کند.”

به زودی طرح حمله آماده شد: بمباران بغداد.

این در حالی بود که بغداد در حصاری از موشک های ضدهوایی قرار داشت و ارتش صدام ، حق داشت به امنیت پایتخت ببالد. اما 6 خلبان ،  ریسک سیاسی ترین حمله هوایی تاریخ کشورشان را پذیرفتند، بدین ترتیب سه هواپیمای اف – 4 به پرواز درآمدند ، دو هواپیما از مرز گذشتند و به سمت بغداد رفتند و سومی بر فراز مرز ماند تا در صورت نیاز به کمک اقدام کند. بدین ترتیب در روز سی ام تیر 1361 ناگهان غرش هواپیماهای ایرانی در آسمان بغداد ، چشم ها را متوجه آسمان کرد.

هواپیمای ایرانی بمباران را آغاز کردند و از جمله پالایشگاه الدوره را هدف قرار دادند ؛ همزمان ، هزاران گلوله ضدهوایی و ده ها موشک به سمت هواپیمای آنها شلیک شد و یکی از این موشک ها ، به دم هواپیمای عباس دوران و منصور کاظمیان اصابت کرد.

دوران از کاظمیان خواست که با چتر نجات بیرون بپرد و با فشردن دکمه خروج اضطراری کابین کمک خلبان ، او را با چتر نجات ، از هواپیما بیرون انداخت. دوران بعد از آن که خیالش از بابت همرزمش راحت شد ، هواپیمای نیمه سوخته اش را که نه بمبی داشت و نه موشکی ، به سمت هتلی که قرار بود میزبان اجلاس عدم تعهد باشد هدایت کرد و لحظاتی بعد ، آنچه بر جای ماند ، هتل ویران اجلاس بغداد بود و هواپیمایی تکه تکه و البته پیکر سوخته شده عباس دوران.

خبر این حمله هوایی و انهدام هتلی که قرار بود محل اقامت سران باشد ، به سرعت در جهان پیچید و نتیجه هم کاملاً مشخص بود: میزبانی از عراق پس گرفته شد ؛ حیثیت سیاسی حکومت بغداد نیز بمباران شده بود!
بیست سال بعد ، در تابستان گرم 1381 ، از شهید عباس دوران ، تکه ای از استخوان سوخته پایش به وطن بازگشت و در شهر شیراز ، به خاک سپرده شد.

برای اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید.

روحش شاد.



:: برچسب‌ها: داستان عباس دوران, داستانک عباس دوران, داستان کوتاه عباس دوران,

نویسنده : ویروس تاریخ : 4 / 9

اسرار درون حقّه

روزي يکي نزديک شيخ آمد و گفت: «اي شيخ آمده‌ام تا از اسرار حقّ چيزي با من نمايي» شيخ گفت: «باز گرد تا فردا» آن مرد بازگشت، شيخ بفرمود تا آن روز موشي بگرفتند و در حقّه کردند و سر حقّه محکم کردند ديگر روز آن مرد باز آمد و گفت: «اي شيخ آن چه وعده کرده‌ي بگوي».شيخ بفرمود تا آن حقّه را بوي دادند و گفت: «زينهار تا سر اين حقّه باز نکني». مرد حقّه را برگرفت و بخانه رفت و سوداي آنش بگرفت که آيا درين حقّه چه سِر است؟ هر چند صبر کرد نتوانست، سَر حقّه باز کرد و موش بيرون جست و برفت، مرد پيش شيخ آمد و گفت اي شيخ من از تو سِر خداي تعالي طلب کردم تو موشي بمن
دادي؟ شيخ گفت اي درويش ما موشي در حقّه بتو داديم تو پنهان نتوانستي داشت سِر خداي را با تو بگوييم چگونه نگاه خواهي داشت». مرد نادم و پشيمان زاري‌کنان محضر شيخ ترک گفت و گوشه‌ي عزلت اختيار کرد و سه اربعين صيام داشت و صلوه‌ گزارد و کف نفس به غايت رساند چندان که چهره دگرگون شد. تکيده با محاسني انبوه نزد شيخ مراجعت کرد حاجت باز گفت. شيخ او را باز نشناخت و حقّه‌ي پيشين با موشي دگر بر او عرضه کرد آنچه پيش‌تر فرمايش کرده بود همان فرمود. مرد به خلوت‌گاه خويش بازگشت و حقّه کناري هِشت و به عبادت نِشت و به خِش و خِش موش در حقّه محل نهشت و امر شيخ به تمامي به جاي آورد و صبح حقّه در دست به نزد شيخ شد و دو زانو محضرش را دريافت و گفت: «آنچه گفتي کردم حال آنچه وعده دادي گوي».

شيخ فرمود:
«حقّه گشودي؟» مرد خاطر خجسته بود و گفت:«ني ني» شيخ ابرو در هم کشيد تغير فرمود:«تو را حقّه‌يي دادم برگشودنش اهتمام نورزيدي که تو را گر طلب بودي حقّه مي‌گشودي که همانا سري از اسرار حق در آن نهان کرده بودم».مرد صيحه‌يي کشيد و در دم از حال برفت. چون به حال آمد خود را در خرابه‌يي باز يافت. مويه‌کنان مايوس از دانستن سر حق ظن جنون‌اش مي‌رفت که معروفه‌يي «زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب و مست » از آن حوالي مي‌گذشت شيون مرد بشنيد به خرابه شد مرد نگون بخت را ديد در نزع. حال پرسيد و مرد ماجرا باز گفت. روسپي را چندان بر حال زار او رقت برفت که مستي از سر پريد و هوش به‌جا آمد و به استمالت‌اش برخاست و گفت: «آن شيخ کذاب است و اين حکايت‌ها به دوران ابوسعيد ابوالخير است که شيوخ برخاک مي‌نشستند و نان با خون مردمان چاشت نمي‌کردند».مردِ ساده‌دل گفت: «زبان به کام گير که شيخ را کرامات بسيار است و علامت‌هاي بزرگ و کلمات تامات او تا بلاد جبل عامل و مالاکا نُقل هر مجالس است».روسپي در دل به ساده‌گي مرد پوزخند زد و گفت: «سه اربعين عنان خود به شيخ خوش‌نام سپردي و ذکر حق گفتني اکنون سه روز با من بدنام هم‌نشين تا سِر حق بر تو عيان کنم که آن شيخ اگر کرامات داشت تو را باز مي‌شناخت و حقّه‌ي پيشين به دست‌ات نمي‌سپرد».مرد که حکايت خضر نبي و شيخ صنعان شنيده بود و احتجاج زن بدکاره را صواب مي‌ديد، رخسار زيباي او هم بي‌اثر نبود، از دلش گذشت که شايد «در خرابات مغان نور خدا مي‌بيند» خاموش شد و گوش به زن سپرد. با هم به خانه‌ي او شدند و شراب سرخ و طعام بريان خوردند و رامش‌گران ساز نواختند و رقاصان به‌ ترقص آمدند و سه روز و سه شب حال چنين بود و آب زير پوست مرد همي رفت و رخساره گل انداخت صبح روز چهارم به حمام شد، محاسن کوتاه کرده جامه نو بر تن نموده راه خانه‌ي شيخ در پيش گرفت و حاجت روز نخست بازخواست و سِر الهي طلب کرد. شيخ که مرد را در آن هيبت به جا نياورد چون کَرت‌هاي پيشين موش به حقّه کرد و به مرد سپرد وصيت نمود اندرباب نگشودن حقّه. مرد حقّه بر دست از خانه‌ي شيخ بيرون شد و به منزل روسپي رفت و ماجرا باز گفت. زن بدکاره گفت: «امشب را چون شب‌هاي پيش به عشرت کوش که فردا حقّه‌يي سوار کرده شيخ مزور به حقّه‌ي تزويرش مي‌سپاريم».چنان کردند و چون صبح شد. زن حقّه‌ي شيخ را که سنگين شده بود و جرينگ جرينگ مي‌کرد به مرد همي داد و گفت: «آنچه مي‌گويم چنان کن تا سِر حق ببيني و به مراد دل رسي». مرد حقّه برگرفت و نزد شيخ شد. دست شيخ را ببوسيد و حقّه به او سپرد و گفت: «الحق که گزافه نيست که شرح کرامات شما در هيچ محفلي نيست که نيست. دوش که به خلوت‌گاه و محل عبادت خاصه‌ي خويش شدم. تاب نياورده شب از نيمه گذشته بود که حقّه گشودم موشي از آن بيرون جست راه خرابه‌ي جنب منزل گرفت. مرا سوداي سِر موش در سَرافتاد و در پي‌اش نهادم که به سوراخي شد در خرابه. چوبي به کناره افتاده بود دست‌افزار کرده سوراخ فراخيدم و به حيرت ديدم گنجي در آن نهان است. آنچه حقّه جا داشت از آن ذهب خالص پر کردم سَر حقّه محکم گردانده چون مرا سفري در پيش است نزد حضرت شيخ به امانت آوردم که سِر حق در اين ديدم که همان راه اجدادي پيش گيرم و طامات و کرامات به چون تو بزرگي سپارم».شيخ فرمود: «خيال آسوده دار که سَر حقّه گشوده نخواهد شد و امانت نزد ما مي‌ماند که اينان ما را چرک کف دست است و ما را با زر و ذهب کاري نيست که گر اراده کنيم خشت خشت اين خانه زر مي‌شود و سيم

صبح که از خانه‌ي شيخ شيون به هوا خاست که شيخ در صندوق‌خانه به نيش عقرب جراره ريغ رحمت سرکشيده است و چند پول سياه و حقّه‌يي گشاده در کنارش يافت شده. مرد به سِر حَق آگه شد و پرده از کرامات زن کنار رفت و او را به همسري اختيار کرد و عمري شکر نعمت به جا آوردند.



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه اسرار درون حقّه, داستان اسرار درون حقّه, داستانک اسرار درون حقّه,

نویسنده : ویروس تاریخ : 4 / 9

جواب خداوند بر آنچه در دل دارم

جواب خداوند بر آنچه در دل دارم

سوگند  به  روز  وقتی  نور می گیرد  و به شب  وقتی آرام  می گیرد  که من  نه تو را رها  کرد ه ام و نه با  تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2)

افسوس که هر کس را به تو فرستادم  تا  به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس  30)

و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4)

و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو  قدرتی نداشته ام(انبیا 87)

و  مرا به مبارزه طلبیدی  و چنان توهم زده شدی که  گمان بردی  خودت بر همه چیز  قدرت   داری. (یونس  24)

و این در حالی  بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری  (حج 73)

پس چونمشکلات از  بالا  و پایین آمدند و  چشمهایت از وحشت فرورفتند، و قلبت آمد توی گلویت  و تمام  وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان  بردی چه گمان هایی .( احزاب 10)

تا زمین با  آن فراخی بر تو تنگ آمد  پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به  سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه 118)

وقتی در تاریکی ها مرا  بزاری خواندی که اگر تو را برهانم  با من می مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما  باز  مرا  با دیگری در عشقت شریک کردی . (انعام  63-64)

این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و  رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید  از من ناامید شده ای. (اسرا 83)

آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3)

غیر از من  خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59) پس کجا می روی؟ (تکویر 26)

پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50)

چه چیز  جز بخشندگی ام  باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار 6)

مرا  به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را  در  آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره  به هم فشرده می کنم تا  قطره ای باران از  خلال آن  ها بیرون آید و به خواست من  به تو اصابت کند تا  تو فقط  لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود  (روم 48)

من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را  در خواب به تمامی بازمی ستانم  تا به  آن آرامش  دهم و روز  بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم  و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار   ادامه می دهم. (انعام  60)

من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت  می دهم  (قریش 3)  برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگه  با هم باشیم (فجر 28-29)

تا یک بار دیگه  دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54)



:: برچسب‌ها: جواب خداوند بر آنچه در دل دارم,

نویسنده : ویروس تاریخ : 4 / 9

بادیه نشین و اسب اصیل

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.

باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.

حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند.

باد‌يه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.

روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.

او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد…

مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.

مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.

مرد متوجه شد که گول باديه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.

باديه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.

مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.

“برای هیچ‌کس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي…”

باديه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!

مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.

باديه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد…

برگرفته از کتاب بال‌هايي براي پرواز.



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه بادیه نشین و اسب اصیل, داستان بادیه نشین و اسب اصیل, داستانک,

نویسنده : ویروس تاریخ : 4 / 9

بستگان خدا

کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری
.



:: برچسب‌ها: داستان کوتاه بستگان خدا, داستان بستگان خدا, داستانک بستگان خدا,

نویسنده : ویروس تاریخ : 4 / 9



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به جزیره خیــال مي باشد.