جزیره خیــال
داستان کوتاه طنز, مذهبی, سرکاری, عشقی و ...

عکسی جالب از جشنواره ی حامله ها این عکس برای ندیدن است! تبریک سال 92 بالا بردن اعتماد به نفس درود بر پیرمردی ... نمونه ژست برای شروع عکاسی بهتر از آقایان چطور از رعد و برق عکاسی کنیم؟ یک تمرین ساده برای تقویت چشم عکاسی ۱۰ نکته عکاسی در آتلیه برای داشتن پرتره ای جذاب تر خسرو شكيبايي گذری به دنیای زیبای پرندگان تصاویری از هواپیماهای جنگنده ایران تلویزیون ۹۰ اینچی شارپ + عکس جدید ترین و جالب ترین کپی برداری چینی ها از یک لامبورگینی! مطلب خواندنی / دشمنی عجیب و غریب یک کلاغ با یک پیرزن ! عکس/ دریاچه ی بسیار زیبا و پنج رنگ لحظه تولد حشره پس از شش ماه انتظار/برندگان جايزه تصاوير برتر علمي «اويركا 2012» معرفي شدند کاریکاتور | افزایش قیمت خودرو کاریکاتور | طرح 3-3-3-3 ادامه 6-3-3 در مدارس است کاریکاتور / راز بقا ... ! بهترین ورزش‌ ها برای افزایش متابولیسم چند نکته ورزش چه فوایدی برای افراد مسن دارد؟ دستورالعملی برای خواب عکس تامل برانگیز ورزشی آن نقطه که زیر باء بسم الله است جیبهای دلم را می گردم گفتم شبی به مهدی چه انتظار عجیبی... یک حدیث از حضرت زهرا (سلام الله علیها) چشم بادومی اشتباه است چه زیبا! گفتم دوستت دارم ! میدونم نشنیدی از من یه بار بگم دوسِت دارم نانوا هم جوش شیرین میزند یا مهدی من که نباشم


ببر و عشق
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید :
آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی ازدانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند « با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی » را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف
کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.
آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند...
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.
شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.
ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد...
همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرارکرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.
ببر رفت و زن زنده ماند...
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
اما پسرپرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریادمی زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
پسرجواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که :
عزیزم ، تو بهترین مونس من بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود...
قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد:
همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند.
پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد واورا نجات داد.
این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...


:: برچسب‌ها: داستان ببر و عشق, داستان کوتاه ببر و عشق, داستانک ببر و عشق, ببر و عشق,

نویسنده : ویروس تاریخ : 12 / 10

بیلش‌ را پارو كرده‌
می گویند، اگر كسی‌ چهل‌روز پشت‌  سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو كند،
 حضرت‌ خضر به‌ دیدنش‌ می‌آید و  آرزوهایش‌ را برآورده‌ می‌كند.
سی‌ و نه‌ روز بود كه‌ مرد بیچاره‌ هر روز صبح‌ خیلی‌ زود از خواب‌ بیدار می‌شد و جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ می‌پاشید
و جارو می‌كرد. او‌ از فقر و تنگدستی‌ رنج‌ می‌كشید. به‌ خودش‌ گفته‌ بود:
اگر خضر را ببینم، به‌ او می‌گویم‌ كه‌ دلم‌ می‌خواهد ثروتمند بشوم.
مطمئن‌ هستم‌ كه‌ تمام‌ بدبختی‌ها و گرفتاری‌هایم‌ از فقر و بی‌پولی‌ است.
روز چهلم‌ فرارسید. هنوز هوا تاریك‌ و روشن‌ بود كه‌ مشغول‌ جارو كردن‌ شد.
كمی‌ بعد متوجه‌ شد مقداری‌ خار و خاشاك‌ آن‌ طرف‌تر ریخته‌ شده‌ است. با خودش‌ گفت:
با این‌كه‌ آن‌ آشغال‌ها جلو در خانه‌ من‌ نیست، بهتر آنجا را هم‌ تمیز كنم.
هرچه‌ باشد امروز روز ملاقات‌ من‌ با حضرت‌ خضر است، نباید جاهای‌ دیگر هم‌ كثیف‌ باشد..
مرد بیچاره‌ با این‌ فكر آب‌ و جارو كردن‌ را رها كرد و داخل‌ خانه‌ شد تا بیلی‌ بیاورد و آشغال‌ها را بردارد.
وقتی‌ بیل‌ به‌دست‌ برمی‌گشت، همه‌اش‌ به‌ فكر ملاقات‌ با خضر بود با این‌ فكرها مشغول‌ جمع‌ كردن‌ آشغال‌ها شد.
ناگهان‌ صدای‌ پایی‌ شنید. سربلند كرد و دید پیرمردی‌ به‌ او نزدیك‌ می‌شود. پیرمرد جلوتر كه‌ آمد سلام‌ كرد.
مرد جواب‌ سلامش‌ را داد.
پیرمرد پرسید: .صبح‌ به‌ این‌ زودی‌ اینجا چه‌ می‌كنی؟
مرد جواب‌ داد: دارم‌ جلو خانه‌ام‌ را آب‌ و جارو می‌كنم.
آخر شنیده‌ام‌ كه‌ اگر كسی‌ چهل‌ روز تمام‌ جلو خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو كند، حضرت‌ خضر را می‌بیند..
پیرمرد گفت: حالا برای‌ چی‌ می‌خواهی‌ خضر را ببینی؟
مرد گفت: آرزویی‌ دارم‌ كه‌ می‌خواهم‌ به‌ او بگویم..
پیرمرد گفت: چه‌ آرزویی‌ داری؟ فكر كن‌ من‌ خضر هستم، آرزویت‌ را به‌ من‌ بگو..
مرد نگاهی‌ به‌ پیرمرد انداخت‌ و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم‌ كارم‌ نشو..
پیرمرد اصرار گرد: حالا فكر كن‌ كه‌ من‌ خضر باشم. هر آرزویی داری‌ بگو..
مرد گفت: تو كه‌ خضر نیستی. خضر می‌تواند هر كاری‌ را كه‌ از او بخواهی‌ انجام‌ بدهد..
پیرمرد گفت: گفتم‌ كه، فكر كن‌ من‌ خضر باشم‌ هر كاری‌ را كه‌ می‌خواهی‌ به‌ من‌ بگو شاید بتوانم‌ برایت‌ انجام‌ بدهم..
مرد كه‌ حال‌ و حوصله‌ی‌ جروبحث‌ كردن‌ نداشت، رو به‌ پیرمرد كرد و گفت:
اگر تو راست‌ می‌گویی‌ و حضرت‌ خضر هستی، این‌ بیلم‌ را پارو كن‌ ببینم..
پیرمرد نگاهی‌ به‌ آسمان‌ كرد. چیزی‌ زیرلب‌ خواند و بعد نگاهی‌ به‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ انداخت.
در یك‌ چشم‌ به‌هم‌ زدن‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ پارو شد.
مرد كه‌ به‌ بیل‌ پارو شده‌اش‌ خیره‌ شده‌ بود، تازه‌ فهمید كه‌ پیرمرد رهگذر حضرت‌ خضر بوده‌ است.
چند لحظه‌ای‌ كه‌ گذشت‌ سر برداشت‌ تا با خضر سلام‌ و احوالپرسی‌ كند و آرزوی‌ اصلی‌اش‌ را به‌ او بگوید، اما از او خبری‌ نبود.
مرد بیچاره‌ فهمید كه‌ زحماتش‌ هدر رفته‌ است.
به‌ پارو نگاه‌ كرد و دید كه‌ جز در فصل‌ زمستان‌ به‌درد نمی‌خورد در حالی‌ كه‌ از بیلش‌ در تمام‌ فصل‌ها می‌توانست‌ استفاده‌ كند.
از آن‌ به ‌بعد به‌ آدم
‌ ساده‌ لوحی‌ كه‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ هدفی‌ تلاش‌ كند،
اما در آخرین‌ لحظه‌ به‌ دلیل‌ نادانی‌ و سادگی‌ موفقیت‌ و موقعیتش‌ را از دست‌ بدهد،
می‌گویند بیلش‌ را پارو كرده‌ است.


:: برچسب‌ها: بیلش‌ را پارو كرده‌, داستان کوتاه بیلش‌ را پارو كرده‌, داستانک بیلش‌ را پارو كرده‌, داستان بیلش‌ را پارو كرده‌,

نویسنده : ویروس تاریخ : 11 / 10

مرد جوان در آرزوی ازدواج با دختر کشاورز

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد.
باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد.
گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .
جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین
شانس را دریابی.

http://animalplace.org/1newweb/1images/tail.jpg



:: برچسب‌ها: مرد جوان در آرزوی ازدواج با دختر کشاورز, داستان مرد جوان در آرزوی ازدواج با دختر کشاورز, داستان کوتاه مرد جوان در آرزوی ازدواج با دختر کشاورز, داستانک مرد جوان در آرزوی ازدواج با دختر کشاورز, داستان مرد جوان در آرزوی ازدواج با دختر کشاورز,

نویسنده : ویروس تاریخ : 11 / 10

خـداونـد از نـگاه ملاصـدرا

خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان
اما بقدر فهم تو کوچک میشود
و بقدر نیاز تو فرود می آید
و بقدر آرزوی تو گسترده میشود
و بقدر ایمان تو کارگشا میشود
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود
و به قدر دل امیدواران گرم میشود

یتیمان را پدر می شود و مادر
بی برادران را برادر می شود
بی همسرماندگان را همسر میشود
عقیمان را فرزند میشود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه میشود
در تاریکی ماندگان را نور میشود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
و محتاجان به عشق را عشق می شود

خداوند همه چیز می شود همه کس را
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
 

بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغز هایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ِناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار

و بپرهیزید
از ناجوانمردیهــا
ناراستی ها
نامردمی ها!

چنین کنید تا ببینید که خداوند
چگونه بر سر سفره ی شما
با کاسه یی خوراک و تکه ای نان می نشیند
و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد
و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند

مگر از زندگی چه میخواهید
که در خدایی خدا یافت نمیشود؟
که به شیطان پناه میبرید؟
که در عشق یافت نمیشود
که به نفرت پناه میبرید؟
که در حقیقت یافت نمیشود
که به دروغ پناه میبرید؟
که در سلامت یافت نمیشود
که به خلاف پناه میبرید؟
و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید
که انسانیت را پاس نمی دارید ؟!



:: برچسب‌ها: خـداونـد از نـگاه ملاصـدرا,

نویسنده : ویروس تاریخ : 10 / 10

حامله گی دختر بچه 10 ساله

در کشور مکزیک دختربچه ای ده ساله بعد از حاملگی، کودکی را بدنیا آورد !

سایت فرونت نیوزوایر منتشر می کند: در شهر پوبیلای مکزیک و در زایشگاه این شهر، دختر بچه ای ده ساله از طریق جراحی، نوزادی به وزن یک کیلو و پانصد گرم را بدنیا آورد. براساس خبر منتشر شده، این نوزاد تحت مراقبت پزشکی قرار دارد!

 همجنان تحقیقات پلیس برای یافتن پدر این بچه ادامه دارد!



:: برچسب‌ها: حامله گی دختر بچه 10 ساله,

نویسنده : ویروس تاریخ : 9 / 10



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به جزیره خیــال مي باشد.